دارم قدم قدم، یواش یواش را می رم، آخه بهم گفته بودن اینجا که داری راه میری، یه اتفاقایی افتاده.... گفته بودن اینجا همون جاس که.... همون جاس که دست امام حسن (علیه السلام) تو دست مادر (سلام الله علیها) بود... همون جاس که یه نفر از سر کوچه پیدا شد.... همون جاس که مادر...
همون جاس که مادر زمین خورد... اینجا همون جاس که از صدای ضربه ی دست اون نامرد، صدای عرشیان و فرشیان بلند شد... اینجا همون جاس... همون جایی که قطره های خون از میخ در سرازیر شد... اینجا همون جاس.... باب جبرئیل
حالا من با یه حس غریب و با یه حال عجیب دارم روی بال فرشته ها راه میرم و خیلی مواظبم که....
از باب جبرئیل که وارد شدم، دست ادب گذاشتم روی سینه، گفتم دست... یادم افتاد از دست...
زانو زدم و نشستم، السلام علیک یا فاطمه الزهرا، السلام علیک یا بنت رسول الله، السلام علیک یا بنت خیر خلق الله، السلام علیک ایتها المظلومه المغصوبه، السلام علیک ایتها المضطهده المقهوره.....
و باز این منم که دستانم را به درگاه خدا بلند کردم، که خدایا مرا ببخش، به حق اینجا، به حق این لحظه، به حق این زمان و به حق مادرم.... خداوند.... نزدیک تر از...